معنی یکه تاز

لغت نامه دهخدا

یکه تاز

یکه تاز. [ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ] (نف مرکب) مبارزی که تنها بر حریف خود بتازد و منتظر معد و معاون نباشد. || کسی که در تاخت، دوم خود نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در تاخت وتاز منفرد و بی نظیر باشد. (ناظم الاطباء):
آن سوار یکه تازم در بیابان جنون
کآفتاب ومه کنندم آرزوی شاطری.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
یکه تازان است پر بر جان زده
یک سواره بر صف مردان زده.
؟ (از آنندراج).
|| لقبی بوده است که به روزگار صفویه به بعض سپاهیان داده می شد. (از یادداشت مؤلف).


یکه تازی

یکه تازی. [ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ] (حامص مرکب) عمل و شغل یکه تاز. رجوع به یکه تاز شود.


یکه

یکه. [ی َ / ی ِ ک َ / ک ِ / ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ /ک ِ] (ص، ق) منفرد. تنها. یگانه. (یادداشت مؤلف). فرید. (یادداشت مؤلف). فرد. یک. (از ناظم الاطباء).
- یکه شبانه روز، روز و شب. (ناظم الاطباء).
- یکه و تنها، وحیداً فریداً. تک و تنها. (از یادداشت مؤلف).
- || تنهای تنها. تنها و بی همراهی کسی:
در زیر خاک یکه و تنها چه گونه ای ؟!
؟
|| فرد.منتها. بی نظیر. (یادداشت مؤلف). بی نظیر. (ناظم الاطباء):
اتاقه زد به کله گوشه ام دمیدن مهر
که ای خراج ستان یکه شاعر آفاق.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| عراده ٔ یک اسب بارکشی. (ناظم الاطباء). || تنها سوار. (آنندراج). رجوع به یکه سوار شود. || آفتاب. (آنندراج). || نخستین و پیشین. || کسی. هرکس. || دفعتاً. معاً. با هم. (ناظم الاطباء).


تاز

تاز. (اِخ) نیای بزرگ «ضحاک »: و نسابه ٔ پارسیان در نسب او [ضحاک] چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجمله ٔ اجداد اوست پدر جمله ٔ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه ٔ عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز. هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند و عرب با این تاز میرود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 11).

تاز. (اِمص) تاختن. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه ٔ مؤلف). با «با»بمعنی تاختن. (غیاث اللغات). || (نف مرخم) تازنده. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (فرهنگ رشیدی). و آنرا تازنده گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی تازنده نیز آمده است. (برهان). اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز. (فرهنگ نظام).
- تندتاز، تیزتاز. تندتازنده. تنددونده:
نشست از بر باره ٔ تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861).
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز.
(شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053).
- تیزتاز، تیزتازنده. تنددونده:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18).
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایه ٔ تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208).
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز.
نظامی.
رجوع به تیزتاز شود.
- دیرتاز؛ دیرتازنده. کندرو:
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کره ٔ دیرتازش.
ناصرخسرو (دیوان ص 229).
رجوع به تندتاز شود.
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز:
جریده بهر سو عنان تاز کن.
نظامی.
|| (فعل امر) امر به تاختن نیز هست. (آنندراج) (انجمن آرا). و امر به تاختن. (فرهنگ رشیدی). و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز. (برهان قاطع). فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافه ٔ «به «»بتاز» استعمال میشود. (فرهنگ نظام). «متاز» نهی «تاز» است:
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد برِ ما دراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935).
|| (اِمص) بمعنی تاخت که مرادف تاز است. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی تاخت. (فرهنگ رشیدی). اسم مصدر ازتاختن مثل تاخت و تاز و غیره. (فرهنگ نظام):
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111).
شیرگام وپیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری (ایضاً ص 42).
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند.
ناصرخسرو.

تاز. (ص، اِ) معشوق و محبوب را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). محبوب. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام):
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
فردوسی.
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
|| فرومایه و سفله. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). || امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان). مکیاز. بی ریش. مخنث. بغا. کنده. پشت پای:
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسایی.
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّه ٔ صابوته و ز هرّه ٔ تاز.
قریع.
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق.
سوزنی.
هریکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده.
سوزنی.
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار.
سوزنی.
دریغ مرد حکیمی که تازرا پس پشت
هماره چون در دروازه، پشت بان بلند.
سوزنی.
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام...َر.
سوزنی.
تاز مسافر چو درآیدز راه
پیش برم تا دم دروازه...َر.
سوزنی.
تاز چو دیدم زمانْش ندْهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم.
سوزنی.
عاجز بیچاره من ِ گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره...َر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره...َر.
سوزنی.
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم.
سوزنی.
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم.
سوزنی.
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب.
اوحدی (از آنندراج).
|| مخفف تازه، از لطائف. (غیاث اللغات):
بوستان از ابر و خورشید است تاز.
مولوی.
|| کلمه ٔ تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + َیک، پساوند نسبت] و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیه ٔ برهان ذیل کلمه ٔ تازی آرد: در پهلوی تاژیک. ایرانیان قبیله ٔ طی، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمره ٔ ایران شد) «تاژ» و منسوب بدان را «تاژیک » می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه ٔ عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس) و عرب فرس را بهمه ٔ ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان «یونان » را - بنام قبیله ٔ «یون » در آسیای صغیر - بهمه ٔقوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود. || سگ تازی را هم میگویند. (برهان).

فارسی به انگلیسی

یکه‌ تاز

Totalitarian

فرهنگ معین

یکه تاز

(~.) (ص فا.) بی نظیر، بی مانند، سوارِ بی همتا.


تاز

(ص فا.) در ترکیب معنای «تازنده » می دهد: پیشتاز، اسب تاز.

فارسی به عربی

یکه تاز

مستبد

فرهنگ عمید

یکه تاز

ویژگی سوار بی‌همتا،
[مجاز] دلیر و بی‌باک،
ویژگی سواری که تنها بر حریف خود بتازد،
آن‌که در تاخت‌وتاز بی‌نظیر باشد،


یکه

تک، تنها،
یگانه، بی‌همتا، بی‌نظیر،
* یکه خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] تکان خوردن و حیرت کردن،
* یکه‌وتنها:
تنها،
به‌تنهایی،

حل جدول

یکه تاز

سوار بی نظیر

فرهنگ فارسی هوشیار

یکه تاز

مبارزی که تنها بر حریف خود بتازد و منتظر معد و معاون نباشد، بی همتا و بی باک و دلیر


یکه تازی

عمل و شغل یکه تاز

گویش مازندرانی

یکه – یکه

گاهی اوقات، تک تک

معادل ابجد

یکه تاز

443

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری